او گازيد و رفت و من پايم هنوز روي ترمز است


 





 

خاطرات سردار «حاج‌يحيي عزيزپور»
 

خشاب
 

قبضه خمپاره را عوض كرديم
 

آن روزها دستمان خالي بود. سلاح‌هاي موجود در منطقه، مثل خمپاره‌انداز 106 م.م امانت ارتش بود و هرچند وقت يك‌بار ستواني از ارتش مي‌آمد و مي‌خواست كه آن‌ها را برگردانيم. ما هم ياد گرفته بوديم كه چه‌طور بهانه بياوريم و هر بار با بهانه‌اي جديد از پس دادنشان امتناع مي‌كرديم.
يك روز قبضه‌ي 106 م.م از كار افتاده بود و كسي نمي‌توانست درستش كند. شهيد لري نامه‌اي به من داد و گفت: «با برادر جولايي قبضه را به كرمانشاه ببريد و تعويض كنيد.»
با جيپ شهبازي به لشكر 81 كرمانشاه رفتيم و بعد از تشريفات خاص ارتش، وارد شديم. به قسمت آماد پشتيباني رفتيم. نامه را به برادر «سرداني» داديم. او هم پيش فرمانده‌ي آماد رفت. ساعت ده صبح بود كه آمد و گفت: «درخواست شما قابل اجرا نيست. قبضه هم براي لشكر 81 است و بايد تحويل دهيد.»
از اين تصميم جا خورديم، محال بود از ايلام تا كرمانشاه بياييم و دست خالي برگرديم. داشتيم جروبحث مي‌كرديم كه از داخل مقر صدايش كردند. نامه را از او گرفتيم. همين كه رفت، سوار جيپ شديم و در پادگان چرخي زديم. در قسمت تسليحات ارتش چشممان به تعداد زيادي قبضه‌ي نو افتاد كه روي زمين بود. خيلي عادي از جايگاه شخصيت بالاتر، دو نفر از سربازها را صدا كرديم. قبضه‌ي خراب را به كمك آن‌ها روي زمين گذاشتيم، يك قبضه‌ي نو سوار كرديم و با خونسردي كامل از پادگان خارج شديم و به سمت ايلام حركت كرديم. غروب به تپه‌ي رحمان برگشتيم و ماجرا را براي شهيد لري تعريف كرديم. ايشان لبخندي زد و گفت: به تپه برويد و كارتان را انجام دهيد.

روزه با خرما و ماست و نان خشك
 

دشمن روبه‌روي تپه‌ي رحمان، هر روز مواضع جديدي احداث مي‌كرد و ما هم با برادر جولايي روي سكو مي‌رفتيم و با خمپاره‌انداز 106، به مواضع آن‌ها شليك مي‌كرديم، تا حداقل كارشان به‌خوشي تمام نشود. يك روز پنج نفر كه عضو مجلس اعلاي عراق بودند، به تپه آمدند. فارسي بلد نبودند. از استيل بدنشان مي‌شد فهميد كه ورزيده و آموزش‌ديده هستند.
قبضه‌ي 57 م.م داشتيم كه شبيه به خمپاره‌انداز 106 م.م، ولي كوچك‌تر بود. يكي از آن‌ها خواست كه با آن شليك كند. با فرمانده تپه، آقاي «خداويسي» هم‌آهنگ كرديم. او قبضه را روي تپه برد و چندبار شليك كرد. دقت خوبي داشت. اما بعد از شليك، عراقي‌ها دست‌به‌كار شدند و در جوابمان از خمپاره‌ي 60 م.م و گلوله‌ي زماني استفاده كردند. تپه حسابي شلوغ شد و ما همه براي مدتي كنج سنگرها جا گرفتيم. در سنگر از او درباره‌ي كار كردن با قبضه پرسيدم. اطلاعاتش فراتر از قبضه بود و بايد بيش‌تر از او استفاده مي‌كردم.
برادر محمدي كه براي كاري به تپه آمده بود، گفت: «يكي از برادران عراقي، فرمانده گردان تانك‌هاي عراق بوده و به ايران پناهنده شده است. تا اين‌جا هست، كارهاي نظامي را از او بخواهيد.»
فرصت را غنيمت شمرديم و با او هم‌صحبت شديم. امام را خيلي دوست داشت و براي همين نمي‌خواست با سپاه اسلام بجنگد.
آن روزها مصادف با ماه مبارك رمضان بود بچه‌ها، سحرها در نمازخانه‌ي تپه جمع مي‌شدند. ماه‌هاي رمضان در سنگرها و روزه‌ها با خرما، ماست و نان خشك، معنويت خاصي داشت كه فكر نكنم تكرار شود.

شليك خمپاره مثل آر.پي‌.جي
 

جوان بوديم و دوست داشتيم هم‌ديگر را به كارهايي تشويق كنيم كه امروز به بعضي از آن‌ها فكر مي‌كنيم، كمي ترس ما را مي‌گيرد. از يكي از دوستان عرب - كه خيلي هيكل قوي‌اي داشت - خواستم كه قبضه‌ي 57 م.م را مثل آر.‌پي.جي روي دوشش بگذارد و شليك كند. او هم گفت: «شما مي‌خواهيد شجاعت مرا امتحان كنيد. قبول، اما به شرطي كه تو گلوله‌گذار من باشي و سرپا كنارم بايستي.»
رفت و روي تپه ايستاد و سه گلوله شليك كرد. وقتي فرمانده تپه متوجه شد، از ما گلگي كرد كه چرا چنين كاري كرديد.
«رمضان‌علي»، پيرمردي از اصفهان، راننده‌ي غذا و مهمات محورمان بود. فهميدم كه او براي اين‌كه كنار رزمندگان باشد، شب‌ها به تپه‌ي رحمان مي‌آيد و نگهباني مي‌دهد و پس از كمي استراحت، به ادامه‌ي كارش مي‌پردازد. پيرمرد خوش‌مشرب و خوش‌اخلاقي بود؛ عاشق دفاع از انقلاب. از او خواستم كه رانندگي را يادم دهد. او هم گفت: «به‌شرطي كه تو هم چند عمليات شناسايي و تك، مرا همراهت ببري.»
من هم قبول كردم. بعضي وقت‌ها كه به عقب برمي‌گشتم، رمضان‌علي هم به من رانندگي ياد مي‌داد. بعضي شب‌ها هم خسته، با گروه شناسايي تپه به شناسايي مي‌آمد و از اين‌كه با بچه‌هاست، لذت مي‌برد. بين راه هم هميشه براي من و بچه‌هاي ديگر شناسايي دعا مي‌كرد.

رمضان‌علي خواب رفتن ديد
 

يك روز صبح بعد از نماز، خوابيده بودم كه رمضان‌علي وارد سنگر شد و پيشاني‌ام را بوسيد. از خواب بيدار شدم و گفتم: چه خبر شده، مي‌خواهي به مرخصي بروي؟
گفت: نه يحيي! ديشب خواب ديدم خانم زيبايي - شبيه حوري -، به من گفت كه امروز با من ازدواج مي‌كني. من به او گفتم كه همسر و چند فرزند دارم. و از خواب پريدم. فكر كنم كه امروز، روز شهادتم است. براي خداحافظي آمدم.
از سنگر بيرون رفت، چيزي نگذشت كه صداي انفجاري آمد. گردو‌خاك كه خوابيد، صداي بچه‌هاي نگهباني بلند شد؛ رمضان‌علي. بالاي سرش رفتم و ديدم از ناحيه‌ي سر و شكم تركش خورده و به شهادت رسيده است.
بچه‌هاي مي‌گفتند كه او براي خداحافظي وارد سنگرشان شده بود و از آن‌ها هم طلب حلاليت كرده بود، رمضان‌علي پير تپه با آن چهره‌ي نوراني و لبخند‌هاي مليحش از ميان رفت و امروز هرگاه پشت ماشين مي‌نشينم و دنبال دنده و كلاچ مي‌گردم، ياد روزهايي مي‌افتم كه رمضان‌علي به من گاز دادن و ترمز كردن را نشان مي‌داد. او با آن پيري‌اش گاز داد و رفت و من هنوز پايم روي ترمز مانده.

دستشويي عراقي كار دستمان داد
 

مدتي بود دشمن مواضع جديدي احداث مي‌كرد و تحركاتش روبه‌روي تپه زياد شده بود. آقاي خداويسي، فرمانده تپه به قرارگاه اطلاع داد كه منطقه شلوغ است و تحركات دشمن زياد شده و بايد از آن جلوگيري كنيم. بعد از جلسات فراوان، قرار شد تا مواضع جديد را شناسايي كنيم. گروه شناسايي تپه، با فرمانده تپه شروع به شناسايي كرد. آن روزها راحت مي‌شد وارد مواضع آن‌ها شد؛ چون دشمن از ميدان مين و سيم‌خاردار استفاده نمي‌كرد. طوري‌كه در شناسايي‌ها دستمان را به تانك و ادوات دشمن مي‌زديم و برمي‌گشتيم.
هنگام شناسايي متوجه شديم كه دشمن موضع بزرگي احداث كرده و دو گروهان تانك در آن مستقر كرده است. براي شناسايي بعدي كه رفتيم، با دوستان و فرمانده تپه نزديك مقر دشمن شديم. قرار شد كه من پشت دست‌شويي آن‌ها بروم و يكي از بچه‌ها را تأمين كنم تا او وارد مقر عراقي‌ها شود. از اقبال بد، يك سرباز چاق عراقي، وارد دست‌شويي شد. ديوار سنگر دست‌شويي، كه با گوني پر از خاك بود، تا زير بغل آن سرباز بود. هنوز سرباز عراقي فانسقه‌اش را باز نكرده بود كه صداي ناهنجاري از او بلند شد و من ناخودآگاه خنديدم.
سرباز متوجه خنده من شد و با شلوار نيمه‌بالاكشيده فرار كرد. شناسايي لو رفت و يكي از سنگرهاي مقر عراقي‌ها كه متوجه من شد، شروع به تيراندازي كرد. از دست نارنجك و رگبار آن‌ها و خنده‌ي خودم رها نمي‌شدم. بچه‌هايي هم كه تأمين من بودند در اول نيزار متوجه لو رفتن من شدند. آتش خنده‌ي آن روز خيلي ديدني بود و اين قضيه باعث شد، عمليات ما چند روزي به عقب بيفتد.
آن شب هم دشمن روي تپه آتش تهيه ريخت؛ به‌خاطر آن صداي ناهنجار عراقي و خنده‌ي من، تپه دو ساعت زير آتش بود و آن دست‌شويي عراقي، براي ما هزينه‌ي سنگيني داشت.

شهيد دستگير، مجروحان را عقب برد
 

براي اجراي تك، نيروي تپه‌ي رحمان كم بود؛ براي همين از تنگ بينا و تنگ بيجار، برايمان نيرو فرستادند. آن شب من تيربار گرفته بودم و شهيد «حميد دستگير» كمكي من بود. قرار شد با شليك فرمانده، به موضع دشمن شليك كنيم. يك ساعت از شب گذشته بود كه عمليات شروع شد. آن‌ها كه در سنگرهايش مشغول استراحت بودند، غافل‌گير شدند. مقر دشمن را زير آتش سنگين گرفتيم و موفق شديم در نيم‌ساعت مواضع و سنگرهاي دشمن را منهدم كنيم. در اين عمليات موفق شديم يك انبار مهمات دشمن را كه قبلاً شناسايي شده بود نيز منهدم كنيم.
تك آن شب با موفقيت كامل انجام شد. داشتيم آرام‌آرام برمي‌گشتيم كه عراقي‌ها با نيروي احتياط خود، ما را تعقيب كردند. به تنگه‌ي پايين تپه كه رسيديم، دشمن از پشت سر ما را زير آتش گرفت و تنگه را به آتش گرفت. مهمات بيش‌تر بچه‌ها تمام شده بود. تيربار من هم در تك، گير كرده بود، ولي زير آتش، راه افتاد و حكمت گيركردن آن موقع را فهميدم و با دشمن مقابله كرديم.
با اصرار فرمانده چند نفر از بچه‌ها كه مجروح شده بودند، به تپه برگشتند. با چند نفر از بچه‌ها مانديم و بقيه رفتند. دشمن باتوجه به تيراندازي تيربار، ديگر جلوتر نيامد.
شهيد حميد دستگير داوطلب شد تا به تپه برود و براي مجروحاني كه توان برگشت به تپه را نداشتند، برانكارد بياورد. آن شب شهيد دستگير با به خطر انداختن جان خودش موفق شد يكي‌، دو نفر از مجروحان را انتقال بدهد.

خون، خال‌كوبي‌هايش را محو كرد
 

يكي از بچه‌هايي كه در تك همراه ما بود، زخمي شده بود. آدم كم‌حرفي بود و كم‌تر با بچه‌ها هم‌صحبت مي‌شد. يك روز از او خواسته بودم، كه با بچه‌هايي كه براي استحمام به روستاي سرني مي‌روند، بيايد. آن‌جا كه رسيديم، از من خواست كه به حمام‌چي بگويم، وقتي همه‌ي بچه‌ها از حمام بيرون رفتند، استحمام كند. وقتي وارد حمام شد، ديدم تمام بدنش خال‌كوبي است. او گفت: «من در زمان طاغوت آدم خوبي نبودم،‌ و در اصفهان من باج‌گيري مي‌كردم و آزار و اذيتم زياد بود. تا زماني كه به جبهه آمدم و اين‌جا توبه كردم. آمده‌ام اين‌جا تا خدا توبه‌ام را با شهادتم بپذيرد.»
من و برادر جولايي لحظات آخر بالاي سرش بوديم كه گفت: داداش! خدا توبه‌ي مرا پذيرفت.
***
داشتيم به او روحيه مي‌داديم، اما او فقط حرف خودش را مي‌زد. بعد از مدتي شهادتين را گفت و به شهادت رسيد. خون همه‌ي خال‌هايش را پاك كرده بود؛ نه همه‌ي خالكوبي، بلكه همه‌ي وجودش را.
***

نُه نفري كه مقاومت كرديم
 

يك روز سرهنگ ارتش كه تازه به منطقه آمده بود، براي منطقه‌ي ميمك تنگ بيجار طرح عملياتي برنامه‌ريزي كرد و از نيروهاي سپاه مستقر در منطقه‌ي ميمك، درخواست نيرو كرد. به همين‌خاطر قرارگاه ميمك از تپه‌هاي مختلف براي اجراي عمليات درخواست نيرو كرد. از تپه‌ي رحمان، بيش‌تر از نود نفر آماده‌ي رفتن شدند. با بچه‌ها خداحافظي كرديم. بچه‌ها از تپه‌ي رحمان به تنگه‌ي بيجار رفتند. نيروهاي باقي‌مانده در تپه، حدود پانزده نفر بودند كه دشمن از جابه‌جايي نيروهاي تپه و ماندن اندكي از بچه‌ها باخبر شد و بلافاصله در شب براي تصرف تپه عمليات كرد و ما با پانزده نفر تا صبح مقاومت كرديم. طول تپه زياد بود. بيش‌تر سنگرها خالي شده بود و براي همين مجبور بوديم هرچند دقيقه از يك سنگر به سمت دشمن شليك كنيم، بعد هم خيلي سريع آن هم زير آتش خود را به سنگر ديگر برسانيم و جوري وانمود كنيم كه همه‌ي سنگرها پر است. شش نفر از بچه‌ها مجروح شدند و به عقب برگشتند، اما با آن نُه نفر باقي‌مانده و با تمام سلاح‌هاي موجود به سمت دشمن شليك مي‌كرديم. از آن طرف هم دشمن آتش بسيار سنگيني روي سرمان مي‌ريخت كه خيلي شديد بود. جنگ تا صبح ادامه داشت. نيروهاي عراقي كه مي‌خواستند زير باران آتش تهيه جلو بيايند، عقب نشستند و تپه هم‌چنان براي ما ماند.
وقتي نيروهاي خودي با شهيد لري از تنگه‌ي بيجار برگشتند، انتظار چنين مقاومتي را از ما نداشتند و خوشبختانه دشمن چنان عقب رانده شد كه تا مدت‌ها هوس تك زدن از سرش رفت. شهيد لري هم براي تشويقي، مهمات بيش‌تري به تپه‌ي رحمان داد.

شهيد لري هنوز گمنام است
 

بعدازظهر بود كه براي استحمام از تپه خارج شديم. در راه موتورسيكلتي كه كنار جاده افتاده بود، نظرمان را به خود جلب كرد. از ماشين پياده شديم، آن طرف‌تر كسي با لباس بسيجي غرق در خون افتاده بود. بالاي سرش رفتيم، خوب كه نگاه كرديم، ديديم شهيد لري است كه به شهادت رسيده است.
لحظه‌ي تلخي براي همه بود. بدن مباركش را پشت تويوتا گذاشتيم و به قرارگاه ميمك رفتيم. خبر شهادت شهيد لري، تمام منطقه‌ي ميمك را ناراحت كرده بود. آن روزها همه‌جا صحبت از رشادت و بزرگواري آن شهيد بود. كساني چون شهيد لري از آن دسته سرداران شهيدي هستند كه زود به قافله‌ي شهدا پيوستند و متأسفانه از آنان ياد نمي‌شود.

شهيد دستگير را مجروح كردم
 

يك روز بعد از نماز صبح، با شهيد دستگير شروع به تنظيف تيربار كرديم. يك گلوله در تيربار گير كرده بود و من هم هواسم نبود. از اقبال خوب، لوله‌ي تيربار به سمت بالا بود. يك‌مرتبه گلوله شليك شد و به سقف خورد. چون گلوله دوزمانه بود، منفجر شد و تركش‌هايش روي سر شهيد دستگير خورد و او را مجروح كرد. حميد از سنگر بيرون دويد و به سمت سنگر بهداري رفت. من هم كه دست‌پاچه و هول شده بودم، با تيربار دنبال او دويدم. بچه‌ها هم كه با شليك گلوله از سنگر خارج شده بودند، فكر كردند بين من و شهيد دستگير دعوا شده و من عمداً او را زده‌ام و مي‌خواهم دوباره به او بزنم. براي همين، سريع آمدند و اسلحه را از من گرفتند. من هراسان دنبال حميد به بهداري رفتم. امدادگر او را معاينه كرد و گفت: خوش‌بختانه چيز مهمي نيست و به خير گذشت.
حميد كه حالم را ديد، شروع كرد به روحيه دادن به من و به فرمانده تپه گفت: «تير سهواً از تيربار خارج شده است.»
آن ماجرا تجربه‌ي تلخي براي من بود. كم مانده بود جبهه را از حضور آن شهيد عارف و بزرگ در همان روزها محروم كنم.

طرح خودكفايي با كوتاه كردن لوله قبضه
 

سر لوله‌ي قبضه‌ي 81 م.م به‌وسيله‌ي تركش زماني، آسيب ديده بود و قابل استفاده نبود. به پيشنهاد شهيد «رضا اسدي»، با كمان اره سر لوله را بريديم. بعد با سوهان لبه‌هاي تيز را گرفتيم و قبضه را دوباره آماده‌ي كار كرديم. سلاح جديدي شده بود. چون از طول لوله كاسته شده بود. هرچند كوتاه شدن لوله‌ي قبضه، كمي در برد آن تأثير داشت ولي با شليك مكرر، آن اختلاف را هم حل كرديم. اين هم نوعي از تجربه بود كه ما در طول جنگ به‌دست آورديم و فكر نكنم در جنگ‌هاي دنيا سابقه داشت.
اين يكي از نوآوري‌ها و خودكفايي‌هاي ما بود كه آن روزها در سراسر جبهه به‌صورت‌هاي مختلف انجام مي‌شد.
يك‌ روز كه يك نفر از ارتش براي بردن قبضه‌شان آمده بود، با ديدن لوله‌ي كوتاه آن، گفت: «لوله‌ي قبضه كه آب رفته.»
بهش توضيح دادم كه قضيه از چه قرار است. او گفت: «حالا جواب فرمانده‌ام را چه بدهم؟»
او از سخت‌گيري ارتش برايمان گفت. در نهايت هم به اين نتيجه رسيديم كه گزارشي تهيه كنيم و بگوييم كه قبضه از بين رفته است. صورتجلسه به فرماندهان ارتش رسيد و قبضه براي ما ماند، هم طرح خودكفايي را اجرا كرديم و هم شيوه‌ي جديدي براي دست‌يابي به سلاح‌هاي ارتش.
به اين شكل تپه رحمان مالكيت قبضه‌ي 81 م.م را پيدا كرد و تا زماني كه آن‌جا بوديم،‌ از آن استفاده مي‌كرديم.
منبع:ماهنامه امتداد شماره 67